ذهن آشفتهام به قدری آرام نمیگیره که اگر بگم ماههاست به شروع این متن فکر میکردم، اغراق نکردم. از خدا چه پنهون، دستم به این یکی هم حتی نمیره. این زمانایی که طولانی پشت سر هم چیزی نمینویسم، حس میکنم زمان از حرکت وایساده یا یه چیز ترسناکتر مثلا: دارم تو خواب راه میرم. روزای قبلم یادم نیست، کارایی که باید میکردم یادم نیست، حتی گاهی آدمها رو هم فراموش میکنم. تنها چیزی که برام میمونه، یه اتاق پر از رنگه که از بس به رنگهاش خیره شدم، سرم گیج داره میره.
امروز از خواب بیدار شدم، توی هوای موندهی اتاق سعی کردم راه نفسمو باز کنم اما روزمرگی خفهام کرده بود. و من بعدش چیکار کردم؟ هیچ. نگاه کردم. اونقدر نگاهش کردم که اونم خوابش برد.
سوار ماشینا که میشم، با خودم تصور میکنم از روی کاپوت ماشینهای بغلی میپره و ماشین منو دنبال میکنه. گاهی وقتی سرعتمون یکی میشه با خوشحال از پشت شیشه برام دست ت میده. بعضی وقتا هم که خوشمزگیم گل میکنه، با خودم تصور میکنم که وقتی داره نگاهم میکنه مستقیم میخوره تو پشت یه کامیون. مثل این کارتونا.
اون دور دورها هم که رفته بودم دست از سرم برنداشته بود. یکی دو روزی احساس رهایی میکردم، اما به محض اینکه ۵ ساعت خوابم میشد ۶ ساعت، سر و کلهاش پیدا میشد. از لابهلای پلکهای چشمام میخزه و از سوراخای گوش و دماغم مخزه داخل. نمیخوام بگم دستای کثیفش ولی خب نمیدونم. شایدم دستاشو نمیشوره، اما با همون دستا، پیچهای مغزمو باز میکنه و میره لاشون میخوابه. چرا؟ خدا میدونه. حسابی کیف میکنه. حس میکنم.
اگر این متن رو الان تموم نکنم، هرگز نمیفرستمش. درست مثل ۱۰ها متن دیگهای که توی قسمت فهرست مطالبم سیوشون کردم.
پس پایان
دستان لرزان خود را تو تشت میبرد و پارچه را بیشتر چنگ میزند. بخار هوا دیوانهوار از دهانش خارج میشود. صدای وحشناک برخورد دندانهایش در سکوت سرد شب طنین انداخته است. زیر لب میگوید: باید پاکش کنم. باید برود باید.
و سفتتر به پارچهچنگ میزند. تقریبا نیمه عریان است. پارچهای که در دست دارد، تنها دارایی اوست. تنها لباسی که تا آخر عمر خواهد داشت. زیر لب میگوید: چرا پاک نمیشود. باید پاکش کنم.باید
ادامه مطلبتقریبا ۴ ماه پیش که فهمیدم این سری کمپ تابستانی پروژه تریپل اس اپسکو ( sss ) قرار شده که در ترکیه و در آنکارا برگزار شود، کمی ناامید شدم. انتظار میرفت امسال در شانگهای چین برگزار شود اما خب مثل اینکه ترکها کار خودشون رو کرده بودند.
با یک شروع پر از هیجان و نه چندان دور از موقعیتهای فکری دانشجویان این دوران ایران و نثری که به اصطلاح کتاب را به یک کتاب page turner تبدیل میکند، خیلی دور از ذهن نیست که کتاب " پاییز فصل آخر سال است"جزو کتابهای پرفروش امسال بودهاست.البته باید در نظر داشت که ناشر و تبلیغات اینستاگرامی_ آدمهای مختلف روی میزهای کافهها به همراه یک لیوان قهوه و عینکی در گوشه صفحه و دست لاک زده و جلد خاکستری با نمای برج ایفل کتاب در قابهای مختلف عکس انداخته و جملهای از کتاب را که رشتهی نخی کوچک از یک لباس هم نیست، زیر عکس_ بی تاثیر نبودهاست.
کتاب ماجرای زندگی سه دختر ۲۸ ساله ساکن تهران را به تصویر کشیده است که هر کدام به نحوی با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند. ویژگی خاص این کتاب که به نظر من آن را از بقیه کتابها متمایز میکند، به زبان آوردن افکار این سه دختر بدون هیچ آلایش و بی هیچ رودربایستیاست و با بیان کردن یک ماجرا از سه دیدگاه، کاملا متوجه تفاوت تفکر و رفتار یک فرد میشویم. درست همان چیزی که در واقعیت اتفاق میافتد. جملات و تشبیهات خاص هم به خواننده انگیزه میدهد تا تندتر ورق بزند و داستانها رو پیش ببرد. شاید گنگی داستان در ابتدا کمی اذیت کند، چون بدون معرفی شخصیتهای داستان، به ناگاه درون ذهن آشفتهی دختر اول_لیلا_ فرود میآییم و حتی تا صفحات آخر داستان هم با شخصیتها درست آشنا نمیشویم.
حس همزاد پنداریای که خانم مرعشی در خوانندهها بیدار میکند واقعا تحسین برانگیز است اما گاهی ترسناک است. ذهن انسان گاهی پر از افکاری میشود که بسیار آزاردهندهاست و همه سعی بر ان دارند که وانمود کنند این فکرها هیچوقت به سراغشان نیامده یا اگر آمده است، به دورترین نقطهی ذهنهایشان هلشان دادهاند. اما این کتاب تمام این افکار را به تصویر کشیده است و به نحوی میتوان گفت آنها را از کمد ته ذهن بیرون کشیده و به واقعیت تبدیل کردهاست. به همین دلیل است که ممکن است تا وسط کتاب جلو بروید ولی ناگهان احساس ناراحتی و اندوه آنقدر شما را فرا بگیرد که نتوانید ادامه دهید. من از تعدادی از دوستانم ( همه دختر ) هم شنیدم که میانه راه کتاب را کنار گذاشتهاند.
یکی دیگر از دلایلی که ممکن است کتاب زیاد خوشایند نباشد، این است که سه دختری که در کتاب به تصویر کشیده شدهاند، بسیار ضعیف و کم توان ( در افکار خود ) هستند و همه دختران قطعا اینگونه با مسائل برخورد نخواهند کرد! و پسرانی که کتاب را میخوانند ممکن است به اشتباه این تصور را داشته باشند که با دنیای دختران آشناتر شدهاند.
یکی از نکات مثبتی که به من انگیزه دوباره شروع کردن داستان را داد، موضوع تقریبا اصلی داستان یعنی اپلای بود. گفتهها و تصمیمها و تناقضات به قشنگی به تصویر کشیده شده بودند. دوراهی تصمیمات سخت و درگیر شدن در موقعیتهای سختی که راه فراری از آنها نیست. شاید ذهن آشفته کسی را که میخواهد تصمیم بگیرد، کمی آرامتر کند یا شاید حتی آشفتهتر!
با تمام این احوال، خواندن کتاب، توصیه میشود و حتما در گوشه ذهن داشته باشید که زمانی کتاب را بخوانید که حال خوشی دارید، چون با خواندن کتاب ممکن است کمی حالتان گرفته شود!
حالا که حال و هوای جامجهانی هنوز داغ است، خداحافظی به این زودی سخت است. مثل جا ماندن میماند، مثل کسی که گفتند: شما چهارسال دیگه بیا این درس را بردار، الان نمیتونیم پاسات کنیم!!
پ.ن: چند سانتی متر تا خوشبختی.
ادامه مطلب
درباره این سایت