در دوردستها، ساختمان نوساز زیبایی بر روی تپهای با بهترین منظرهی دنیا جاخوشکرده بود. آبوهوای آنجا جوریبود که نه آنقدر باران میبارید نه آنقدر برف. نه آنقدر آفتاب شدید میتابید نه آنقدر هوا خشک بود. ساکنان ساختمانهم در کمال لذت زندگی خود را ادامه میدادند. همه به آنها غبطه میخوردند.عجب خانهای! عجب منظرهای! عجب جایی! چی دیگه میخوای؟
اما چیزی که همه” نمیدونستند این بود که، ساکنان ساختمان به شدت احساس تنهایی میکردند. اما خودشان نمیدانستند. آنها میدانستند چیزی کم است؛ آنطور که باید نیست!
تصمیم گرفتند تغییری در ساختار ساختمان بدهند.
ادامه مطلب
درباره این سایت