قدم گذاشتن در راه وهم و خیال، جادهای به سوی ابدیت را برای انسان رقم خواهد زد. جادهای که در آن قصرهای ساختهشده از طلا و خوراکی و هزاران چیزی که به ذهن آدم نمیرسد، دو طرفش را فرا گرفتهاند و تو قادر نیستی لحظهای از ماشین پیاده شوی تا تکهای از آنها را از آن خودت بکنی.
وهم و خیال آنقدر تو را در خود میبلعد که حتی اگر جاده چرخش صد و هشتاد درجهای هم داشته باشد، تو بی هیچ مشکلی آن را طی میکنی. در این راه، آدمهایی را با خود همراه میکنی که مقاصد متفاوتی دارند اما میپنداری که در لحظه همراهت هستند و با این فکر ذهن مشوش و نگران خود را آرام میکنی. اما وقتی ناگهان به خود میآیی و میبینی به راحتی از ماشین پیاده میشوند و وارد یکی از قصرهای رنگارنگ میشوند بدون اینکه نگاهی به پشت سر بیاندازند، دلت از تلخیای که هزاران برابر از تلخی چای سرناشتا میخوری بدتر است، فشرده میشود و چروک میخورد. بعد با خود میآیی میبینی هرگز قرار نبوده است آنها تو را جایی راه بدهند. همه این خاطرات، لحظات و باهم بودنها در همین جادهی وهم و خیال متولد میشود، بزرگ میشود و دفن میشود. به من بگو. چطور میشود از دست این جاده رهایی یافت؟ چطور میشود پیش رفت و بیشتر درد نکشید؟ چطور میشود رفتنها را دید و در خود فرونریخت؟
من پیشنهاد میدهم کمی از سرعت بکاهیم و کنار جاده بزنیم. کمی بیشتر در این مسیر صحبت کنیم. کمی بیشتر وقت بخریم و شادیها را در کیسههایی ذخیره کنیم. برای مواقع ضروری برای زمانهایی که جاده فروریخت و درگیر توفان شد. برای زمانهایی که نیاز بود راهها جدا شود. حداقل من، کمی از تو را و تو، کمی از مرا در کیسهات بگذار. اینجوری در بهشت مقصد، شاید راحتتر همدیگر را پیدا کنیم. من قلبم را امانت میگذارم، تو خودت تصمیم بگیر چه چیزی را در کیسهام میاندازی. خاطرههایت؟ دردهایت؟ یا.؟
درباره این سایت