دستان لرزان خود را تو تشت می‌برد و پارچه را بیشتر چنگ میزند. بخار هوا دیوانه‌وار از دهانش خارج می‌شود. صدای وحشناک برخورد دندان‌هایش در سکوت سرد شب طنین انداخته است. زیر لب می‌گوید: باید پاکش کنم. باید برود باید.

و سفت‌تر به پارچه‌چنگ میز‌ند. تقریبا نیمه عریان است. پارچه‌ای که در دست دارد، تنها دارایی اوست. تنها لباسی که تا آخر عمر خواهد داشت. زیر لب می‌گوید: چرا پاک نمی‌شود. باید پاکش کنم.باید

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سالنامه99 رزین سختی گیر ظروف یکبارمصرف مجله اینترنتی لبخند :) رزرو اینترنتی بلیت سینما Ayye بیا تو بازی و برنامه M E M I N O R مشهود مدیا * صدای معرفت دینی و انقلاب اسلامی